سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ دل نوشته های شما با حاج احمد متوسلیان و یاران دربندش
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
لینک دوستان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 10
  • بازدید دیروز : 3
  • کل بازدید : 68849
  • تعداد کل یاد داشت ها : 21
  • آخرین بازدید : 103/9/22    ساعت : 7:24 ع


بسم الله الرحمن الرحیم


وقتی رفتیم طلائیه بعد از ظهر شده بود..


هوا بسیار خوب..محیطی دل نشین..


گشتی زدیم زیارتی کردیم درد و دلی کردیم با شهدا...


غروب شد تجدید وضو کردیم..رفتیم داخل حسینیه برا نماز جماعت..


قبل نماز گوشی رو زدم تو شارژ ..دوستم گفت اینجا نذار یکی میاد میندازتش..


گفتم از اینجا کسی رد نمیشه که...


وسط نماز بودیم یکی اومد با بچش بزور از بغل من و کنار دیوار رد شه ...


چشمتون روز بد نبینه...


ای کاش مینداخت فقط...زد گوشی رو ترکوند..


صدای ناچ ناچ طرف در گوش من اکو میشد..بگذریم...


بعد نماز دیدم یکی دوربین فیلم برداری بدست داره میاد تو حسینیه ...


چند نفر هم پشتش دارن میان یک لحظه نیم خیز شدم گفتم نکنه آقا باشه..


چند لحظه بعد...چی فکر میکردیم چی شد..


جناب روباه مکار آقای ..... وارد شدند...


مردم تو حال خودشون بودن...


اومد رفت بین صفوف شروع کرد به اقامه نماز...


یک بابایی اومد پشتش که همراهشون بود اقتدا کرد بهش ...


اگه میدیدینش حالتون بهم میخورد...

 

به یکی از دوستام گفتم دلم میخواد اونی که پشت ..... هست رو با همون چفیه دور گردنش خفش کنم... 


چفیه انداخته بود گردنش  گردنش رو کج کرده بود...


فقط برا اینکه توی فیلمی که میگیرن نشون بدن که مثلا بچه بسیجی ها هم به این روباه مکار اقتدا میکنند و قبولش دارن...


فیلمشون رو گرفتن داشتن میرفتن...


که یکی از دوستام با چند تا از برو بچ شروع کردن محترمانه بدرقه کردن حسن...


برای ریشه کن شدن فتنه و فتنه گران صلوات...اللهم صلی علی محمد و آل محمد...


از این دست شعار ها...


محافط های حسن با پاچه خوارهاش با رفیق ما در گیر لفظی شدن...


رفیق ما گفت شما حق ندارین محل به این پاکی  رو جای سیاسی کاری های کثیف خودتون کنین ...

 

چند دقیقه ای باهم درگیر بودن...

 

چهره....... دیدن داشت...داشت آتیش میگرفت..


خلاصه بخیر گذشت...


ما از قبل گفتیم اگه بشه شب اونجا میمونیم...


داشتیم غذامون رو گرم میکردیم که یکی ار خادم ها اومد گفت برادرها زودتر جمع و جور کنین باید منطقه خالی شه...


گفتیم برا چی ما میخوایم بمونیم..


گفت گرفتین منو؟منطقه شب موندن ممنوعه بچه های مرزبانی اجازه نمیدن...


ما گفتیم ما هستیم داداش...


رفت گنده شون رو اورد با موتور تریل اومد انگار چند تا بعثی گرفتن..


خلاصه فایده نداشت هرچی گفتیم گم میشیم راه و بلد نیستیم شبه رحم کن قبول نکرد...


اتفاقا راه رو گم کردیم ....


تو بیابون نصف شب...

 

فرداش اتفاقی کنار هتل کاروانسرای آبادان همون بنده خدارو دیدیم...


براش دست تکون دادیم اومد  هم اون خندید هم ما...


بهش گفتم دیشب گم شدیم تو بیابون همش یاده تو بودیم ...


همش دعات میکردیم ...   همش...


گفت اتفاقا من تا صبح اذیت بودم حالم بد بود پس برا همین بود...


گفتیم آره از دعای ما بود...


خداحافطی کردیم رفتیم به سمت جایی که تا حالا نرفته بودیم تو این چندین ساله...

 


 

 





مطلب بعدی : وجود 2000 ترکش در بدن 50 درصد جانبازی؟       




سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ

کد موزیک - سوسا وب تولز :: صدایاب