سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ دل نوشته های شما با حاج احمد متوسلیان و یاران دربندش
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
لینک دوستان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 10
  • بازدید دیروز : 7
  • کل بازدید : 68732
  • تعداد کل یاد داشت ها : 21
  • آخرین بازدید : 103/9/1    ساعت : 3:55 ع

بسم الله الرحمن الرحیم


پاسدار شهید محمد رضا شاکری متولد 1343 است. او تنها فرزند خانواده شاکری بود که در ششم آبان ماه سال 1365 در منطقه مهران بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. از او دو فرزند به نام‌های سوده و سجاد به یادگار مانده است. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، قطعه 53 ردیف 85، شماره 14 است.

 فاطمه ملائی یارندی 87 ساله است. او فقط یک فرزند داشت. یک پسر مومن و فعال در عرصه‌های انقلابی که او را راهی جبهه‌های جنگ کرد. جوان رشید این مادر فداکار، محمد رضا شاکری، آبان ماه سال 65 به شهادت رسید. مادر که هنوز دلتنگی فراق تنها فرزند بر دلش سنگینی می‌کند هر گاه سخن از خوبی محمد رضای شهیدش می‌کنیم می‌گوید: خوب بود که رفت اگر خوب نبود که شهید نمی‌شد... فاطمه ملائی یارندی 24 سال است که بار سنگین غم دوری فرزند را به تنهایی به دوش می‌کشد. چرا که همسرش در سال 78 نگاه پر محبت این مادر را تنها گذاشت و به نزد فرزندش رفت. و حالا او فقط با زیارت مزار پسر می‌تواند پاسخگوی بی‌قراری ‌های دلش باشد.گفتگو با او در نشست صمیمی که با خانواده شهید شاکری در خبرگزاری تسنیم برگزار شد عطر شهادت را برایمان به ارمغان آورد و یاد مادران شهیدی را که حماسه سازان اصلی هشت سال دفاع مقدس بوده‌اند، زنده کرد.



 مادر شهید شاکری که از مرور خاطرات فرزند سر ذوق است روزگار ازدواج تنها فرزندش را به خاطر می‌آورد. می‌گوید: محمد رضا وقتی درسش تمام شد خودش گفت که زن می‌خواهم و آن موقع رفتیم سراغ عروسم. قبلا همدیگر را دیده بودند. هر دو بسیجی بودند و همدیگر را در مسجد می‌شناختند. دیگر رفتیم خواستگاری و بعد عقد کردند. مراسم عروسی هم نگرفتند. 150 تومان مهر عروسم کردند. آن زمان وقتی برای مقدمات عروسی بازار رفتیم 15 هزار تومان هم خرج نکردیم. آن زمان این چیزها راحت بود.

 مادر دائما یک جمله را تکرار می‌کرد که "محمدرضا به ما نمی‌گفت که چه می‌کند و کارهایش را توضیح نمی‌داد." این هم برمی‌گردد به حساسیت کارش و اینکه مادر و پدرش را در مشکلات کاریش دخیل نمی‌کرد. با همه این پنهان کاری‌ها مادر همراهی او با رهبری را به خاطر می‌آورد و می‌گوید: "خانه‌مان آن زمان محل امامزاده عبدالله بود. سمت سه راه آذری. محمدرضا هم که پاسدار بود. در پادگان امام علی(ع) بالای کاخ سعدآباد کار می‌کرد. یکبار گفت که من راننده آقای خامنه‌ای هستم. یک مدتی آقا را به قم می‌برد و برمی‌گرداند. البته ما را در جریان این کارهایش قرار نمی‌داد. ماشینی که با آن آقا را می‌برد یکبار آورده بود دم در گذاشته بود. دیدم مردم دور این ماشین جمع شده‌اند. به پسرم گفتم محمد رضا دور ماشین جمع شده‌اند. سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت به این ماشین چکار دارید؟ مردم شک می‌کردند. چون در آن زمان گاهی فکر می‌کردند ممکن است چنین ماشین‌هایی را برای بمب گذاری بیاورند و توی کوچه‌ها پارک کنند. اهالی کوچه ما یک مقداری به این چیزها حساس بودند. بهش می‌گفتم این ماشین مردم را اینجا نیاور. می‌گفت آقا خودش گفته اگر یک وقتی دیر رفتی خانه،ماشین را ببر در خانه‌تان بگذار. اینجا بود که فهمیدم آقا را می‌برد و می‌رساند."



 فاطمه ملائی یارندی جبهه رفتن فرزندش را اینطور روایت می‌کند: "یکبار آمد و گفت می‌خواهم بروم جبهه. گفتم تو که نباید بروی وقتی بچه کوچک داری. یک دختر و یک پسر داشت. پسرش 69 روزه بود. نه من و نه پدرش دوست نداشتیم که برود ولی او رفت و شهید شد. قسمتش بود که برود. مخالفتی هم نکردم. هیچ کدام نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. چون جبهه رفتن اجازه‌ای نبود. آماده شد و رفت. با او تا پای قطار رفتیم. وقتی می‌خواست برود رویش را به عقب برنمی‌گرداند تا نکند یک دفعه دیدن ما دل کنده‌اش کند و نتواند برود.

 چند روز بعدش دیدیم دو تا پاسدار آمده‌اند در خانه‌مان. من بو بردم که این‌ها برای خبر مهمی آمده‌اند. انگار خودم خبردار شدم. نوه‌ام بغلم بود و همانطور گریه می‌کردم. بعد آرام آرام خبر را گفتند و فهمیدم که پسرم با این‌که خودش مین‌یاب بوده ولی روی مین رفته است. توی مهران روی مین رفته بود. خبر آوردند که یک رفیق داشته که در این حادثه خیلی سوخته است. ورامینی هم بوده. به همین دلیل پیکر این دو را دیر می‌آورند. سه روز طول کشید تا بدنش را آوردند."



 از او می‌پرسم فرزندتان را چطور تربیت کردید که به توفیق شهادت رسید؟ در پاسخم خیلی عادی می‌گوید: "هیچی؛ کاری نکردیم که. خودش خوب بود. تربیتش سخت نبود. آن زمان بچه بزرگ کردن سخت نبود. الان سخت است. بچه خوبی بود که رفت اگر خوب نبود نمی‌رفت و شهید نمی‌شد."

 مادر ادامه می‌دهد: "ورزش را دوست داشت. آموزش ورزش‌های رزمی زیاد می‌رفت. و کاراته کار می‌کرد. قرآن هم می‌خواند. دائم هم به مسجد می‌رود و در جلسات آنجا شرکت می‌کرد."

 تصور از دست دادن تنها فرزند خانه آن هم در اول جوانی و به بار نشستن زحمات یک عمر مادری خودش روایت یک حماسه است. وقتی این مادر از دلتنگی‌هایش یاد می‌کند می‌گوید: "اصلا خوابش را نمی‌بینم. از او خیلی کمک می‌خواهم در همه کارها از او کمک می‌خواهم. زیاد دلم تنگ می‌شوم. وقتی دلتنگش می‌شوم، می‌روم بالای سرش توی بهشت زهرا(س). قطعه 53 دفن است. یک هفته درمیان می‌روم. اگر نروم دلم بی قرار است."





      




سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ

کد موزیک - سوسا وب تولز :: صدایاب