سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ دل نوشته های شما با حاج احمد متوسلیان و یاران دربندش
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
لینک دوستان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید دیروز : 4
  • کل بازدید : 67339
  • تعداد کل یاد داشت ها : 21
  • آخرین بازدید : 103/2/1    ساعت : 3:37 ع

بسم الله الرحمن الرحیم

گرمنتقدی باش، ولیکن به جهنم    اشک تو چکیده‌ست به دامن؟ به جهنم!

دلواپس فردای وطن گشت برادر؟ زخم است به جان وی و بر تن؟ به جهنم!

صلحی که نمودیم، نیارزد به پشیزی کوبیدن آب است به هاون؟ به جهنم!

ما پسته خورانیم، شما غصه خورانید در شهر گرانی شده؟ اصلاً به جهنم!

ماشین چو گران است، مکدر شده باشم ماندید چو در له‌شده آهن، به جهنم!

ما جمله دل‌آرام، شدیداً همه شادیم بشنید کسی مطلب موهَن؟ به جهنم!

اندر صف ناجور سبد لهشدهگانید کم آبی و کم نانی و کلاً به جهنم!

تعلیق شد آنگونه اگر هسته‌ایِ ما بشنو تو زمن فوری و آناً، به جهنم

ای کاسب تحریم، تو سرهنگی و اکنون هم نیست کسی البته ایمن؟ به جهنم!

شد زندگی‌ات لنگ؟ نه این گفته دروغ است حیف است اگر نشنوی از من، به جهنم!

ما جمله چنینیم، لذا معتدلانیم گویم به شما البته جمعاً، به جهنم!





      

بسم رب الشهدا و صدیقین 




حزب الله لبنان و اهالی شهرک «مشغره» واقع در منطقه البقاع پیکر یکی از فرماندهان خود به نام «حاج ابراهیم عبدالله» که به «حاج ابو محمد سلمان» معروف بود را تشییع کردند.


گزارشات رسیده حاکی از آن‌ است که حاج ابراهیم در خاک عراق و در روستای تلعفر در استان نینوای عراق که اکثریت ساکنان آن را شیعیان تشکیل می‌دهند، به شهادت رسیده است.

حاج ابو محمد اولین شهید حزب الله لبنان از زمان حضور گروه تروریستی داعش در این کشور است که به شهادت می‌رسد.

شهادت این فرمانده بزرگ حزب‌الله موجی از شادی را در پایگاه‌های خبری و صفحات اجتماعی منتسب به داعش به راه انداخته است.

به گزارش منابع مطلع، حاج ابراهیم عبدالله در حین آموزش نیروهای نظامی عراق و گردان حضرت سیدالشهداء(ع) به شهادت رسیده است.

این منابع افزودند که این فرمانده نظامی حزب الله پس از اشغال عراق به دست نیروهای آمریکایی در چندین مأموریت به عراق رفته و در آنجا به مقاومت اسلامی عراق آموزش نظامی داده است.

رزمندگان حزب الله لبنان در زمان اشغال کشور عراق توسط نیروهای آمریکایی در چندین عملیات شرکت داشته‌ و تعدادی نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمده‌اند.

گفتنی است که حاج ابراهیم عبدالله در جنگ 33 روزه لبنان و رژیم صهیونیستی نقش فعالی داشته و از فرماندهان نظامی خبره این حزب به شمار می‌آمد.

فرزند حاج ابراهیم عبدالله در مراسم تشییع پدرش که امروز در مشغره برگزار شد درحالی که یونیفرم نظامی حزب الله را به تن کرده بود بر روی تابوت پدرش قرار گرفت.








      

بسم الله الرحمن الرحیم



گرامیداشت یاد و خاطره حاج احمد متوسلیان و یارانش در سالروز ربایش ایشان در هیئت علمداران دوکوهه برگزار می گردد
مراسم گرامیداشت یاد و خاطره سردار حاج احمد متوسلیان موسس و فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) و 3 دیپلمات دیگر همزمان با سالروز ربایش این بزرگواران در لبنان با حضور خانواده معظم شهدا ، رزمندگان ، بسیجیان و زائرین سرزمین نور برگزار می گردد

این مراسم روز دوشنبه نهم تیرماه سال 1393 از ساعت 18 و با سخنرانی حجت الاسلام ماندگاری و روایتگری حاج حسین یکتا و مداحی مداحان اهل بیت برگزار می شود و در پایان روزه داران عزیز مهمان سفره افطار شهدا خواهند بود

مکان برگزاری : روبروی متروی میدان شهدا - حسینیه شهید حاج محمد ابراهیم همت 





      
سه شنبه 93/3/27 12:33 ع

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام بر شما مادر عزیزی که ثانیه ها...دقیقه ها...ساعت ها...روز ها...ماه ها و سال ها چشم انتظار مانده ای...

 

شاید هیچکس نمیتواند بفهمد که تو چه در دل داری و چه کشیدی در همه ی لحظه های عمرت...مادر عزیزمان...

 

زمین و زمان شرمنده توست...

 

ما مدیون و شما و فرزندت هستیم...

 

مادر عزیزمان...

 

فدای اشک هایت...فدای چشم های منتظرت...

 

فدای ناله های فراق فرزندت ...

 

خوشا بحالت که الان ثانیه ها و لحظه ها و دقیقه و روز و ماه  وسالهایت...همانند مادری هستی که او هم در انتظار آخرین فرزندش هست...

 

سلام ما را هم به مادر پهلو شکسته برسان...

 





      
سه شنبه 93/2/30 8:8 ع

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام امسال سال تحویل توفیق داشتم طلاییه باشم
واقعا وصف نشدنی بود مخصوصا واسه من که هنوز یک ماه
هم از سفر کربلام نگذشته بود...تو اون سفر به فکه هم رفتیم اونجا بود
که بهترین اتفاق زندیگم افتاد،هنوزم باورش برام سخته
ولی حاج احمد منو خیلی خاص قبول کرد ویه جورایی انتخابم کرد
که باهاش دوست باشم توضیحش سخته ولی من تا قبل از این
اصلا حاج احمد نمیشناختم ولی حالا اون دوستمه
همه کسمه همه دردودلام با اونه وخیلی قشنگو معصومانه بهم نگاه میکنه وهوامو داره،
یازهرا.

ارسال شده توسط: باران





      
دوشنبه 92/6/25 6:47 ع

بسم الله ...


قصه عاشقی


باز در کویر دلم طوفان بر پاست و طبع بیمارم هوس گفتن دارد... 



باز منم و جاده عشق و در کوچه پس کوچه های دلتنگی پر از فریاد تنهایی ام و عشق تو، تو ای خوب خوبان جانم را به آتش جانانه میسوزاند و من در لابه لای دلتنگی خود را خاکستری می یابم از تاروپود عشق تو...

یادت هست ترس و دلهره ای که با تو درمیان گذاشتم؟ دو روز قبل حرکت راهیان بود؟ من بودم و ردیف10 شماره 6 و کسی که به او میگویم تمنای وجودم! همه چیز از شوخی ساده شروع شد از یک حس بچه گانه،از اثبات قصه ها و...اما این دل که غبار گناه گرفته چه میدانست رسم مردانگی مردان بی ادعا را...

احمد جان...

آنچه امشب دلم را به درد آورده همین قصه است،جلسه توجیهی،حسینیه ی گلزار،یک صحنه،دست خدا،انگار همه عالم روی سرم خراب شد!!! چه می دیدم؟ چه گم شده ای؟ چه فراموش شده ای؟ نکند این آشنای خدا را به سخره گرفته ام؟ چه میگوید؟ چه گفتم؟ خدایا چشمهایم دروغ نمی گویند؟

احمد جان...

گفته هایم را فقط خودت میدانی و خودم و چند نفر از رفقا که هفت روز در سفر راهیان نور، بیقرار و در حسرت آن روز بودند که من و تمنای وجودم این را فاش کنیم این رفقا برایم نعمتند و حوریان زمینی خدا کند شرمنده محبتشان نشوم...اما آنچه مینویسم فقط به عشق توست...اگر نام تو از اینجا برداشته شود دیگر چیزی از من نمی ماند!!!

احمد جان...

تو آن حس آرامش ابدی بودی که سالهای سال در درونم گم شده بود!و من در این دنیای ماشینی مشغول گناه بودم و دریغ از یک جرعه عشق یک تشنگی یک لحظه عاشقی! وتو بی ادعا به من بخشیدی! بدون آنکه به گناه و ناخالصی نیتم نگاه کنی! تو با این لطفت مرا تا آخر عمر مدیون کردی

احمد جان...

کاش می شد آنقدر بلند ضجه زد تا همه بشنوند ضجه های عاشقی را که روسیاه شد اما هیییییچ....بگذار این نیز بگذرد چرا که دلی از دلم خبر ندارد 




احمد جان...

آن روز آنچه من کشیدم را فقط تمنای وجودم دانست و بس...اما اینکه حالا چه میکشم فقط تو میدانی و من...

احمد جان...

ببخش اگر حال دلم زیادی گرفته بگذار به حساب بد بودنم که بد بودم و بد کردند....

گفته بودم دلتنگی هایم را با تو تقسیم خواهم کرد،ببین که دلتنگتر از هر روزم...... 


احمد جان...

دل این دیوانه عمریست با چشمان تو زنده است،تو دیگر پسش نزنی؟؟؟


نویسنده: مانیفیست  وبلاگ www.saakarr.blogfa.com 





      
دوشنبه 92/6/18 12:50 ص

بسم الله الرحمن الرحیم


 

با اینکه از احساسی نوشتن میترسم،اما این روزها حال و روز دلم بد جور بارانیست...

در میان ثانیه هایی که حتی خودم را نیز بلد نیستم باز به تو رسیدم...

اگر اجازه دهی میخواهم همنشینت شوم...

چون که دلگیرم از کسانیکه ادعای خداپرستیشان دنیا را سیاه کرده ولی یاد ندارند که چرا خلق شده اند،اونهایی که غرورشان را بیشتر از ایمانشان باور دارند.

احمد جان...

تو را آنگونه همنشینم که هستی،زنده ای،در یکی از زندان اسرائیلی!چونکه اسرائیلی ها  اینگونه اند که عجله ای برای سوزاندن اطلاعات ندارند!(این را رفیقت سردار قاسمی هم میگفت!)

تو زنده ای چون هنوز پرچم لا اله الا الله به افق نرسیده!

تو زنده ای چون امیر (برادرت) میگوید:گفته های سمیر جعجع کذب محض است!

پس با این یقین بگذار از دلم،راحت تر بگویم...

احمد جان...


نبودی ببینی در پیچ تاریخی که همه دنیا نام زیبای ایران ورد زبانشان شده بعضی ها چطور از قطار انقلاب پیاده میشدن و در بهارستان حرفهای حق گم میشد!فتنه بر پا میشد!

اما من یک نفس آقا رو به همه مجلسی ها نمیدم.

احمد جان...

هنوزم که هنوزه اتیکت روحانی روی کوله پشتی و ماشین های طرفدارانش خود نمایی میکند؛این در حالیست که چهار تا لاستیک ماشین بچه هییتی به خاطر عکس دکتر جلیلی پنچر میشه!

منفعت طلبان که لب وا نمیکنند،بگذار تا من کمی از فتنه اسرائیلی_امریکایی بگویم

احمد جان...

میگویم خوب شد نبودی ای کاش هیچوقت نشنوی و به گوشت نرسد که خط مقدم جبهه ما تا خیابان جمهوری اسلامی که فرماندهی معظم کل قوا هم از پشت خانه خود صداهای منحوس را میشنید!

راستی...

از سوریه خبر داری؟از مصر؟از بحرین؟از فلسطین؟از لبنان؟اینجاست که آتش دلم فوران میکند و جای خالی تو بیشتر از همیشه مرا بی قرار میکند!احمد جان اینها نمی دانند که تکلیف در نبرد آخرالزمان قرار است در مسئله ی آزاد سازی قدس روشن شود!

احمد جان...

امشب فقط من حرف زدم و تو معصومانه نگاه کردی!!!؟؟؟حتما خطا کرده ام و از من دلخوری...

فرصت بده تا جبران کنم؟؟؟


سرت را درد آوردم ببخش...برایمان خیلی دعا کن...میترسم خیلی زود دیر شود.

احمد جان حالا دلم کمی آرام گرفت...

 

نویسنده: مانیفیست  وبلاگ www.saakarr.blogfa.com





      
چهارشنبه 92/4/19 4:16 ع

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام حاج احمد ....

ماه رمضانت مبارک....

امسال ماه رمضان هم اومد اما تو نیومدی....

امسال هم ماه رمضانتون رو میخوای در بند باشی ای شیر خفته؟

دلمون تنگ شده برا این که سر سفره افطار کنارت باشیم....

سفره افطارت قطعا از اون چیزی که سر سفره مستضعفین عالم هم هست ...سفره و غذای تو ناچیز تر هست....

اجازه میدی همنشینت بشیم؟همسفرت بشیم؟

نمیدونم با افطاری و سحری تو اصلا ما میتونیم طاقت روزه گرفتن داشته باشیم؟

حتما هر روز هم ازت با دهنه روزه با شکنجه ها پذیرایی میکنن.....؟

نمیدونم تو این ماه رمضان ها کسی از ما عبادتش و ماه رمضانش

به پای عبادات و ماه رمضان تو یاران در بندت میرسه یا نه؟

تو جنس ماه رمضانت با همه ما فرق داره....

حاجی جون سلام ما رو به یارانت برسون...

ازت یک خواهشی دارم...

مراقب خودت و عزیزانمان باش....

بدنتون نحیف شده...

نمیدونم وقتی ببینیمت میشناسمیت یا نه....

تو هم ما رو نمیشناسی ....چون ما روز بروز تن پرور تر شدیم...همه چی رو فراموش کردیم....

حتی حرف های تو....آرمان های تو....فریاد های تو....

شایدم اصلا تو رو....

سالگشت اسارت تو و یارانت اومد و رفت....

کسی ازت خبری نگرفت....کسی یادتون نبود....

شرمندتیم حاجی ....

حلالمون کن....

مدیون و تو یارانت و شهدا هستیم...برا همیشه...

تو عباداتت ما رو هم دعا کن.....

دوستت دارم.....

 





      

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 بنماسبت چهاردهم تیرماه سالروز اسارت جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان - فرمانده لشکر 27 محمد رسو الله 

 

نقل خاطره ای از شجاعت شیر مرد بیشه های نبرد حاج احمد متوسلیان

 

حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد

که :تو در خواب هم مریوان را نمی‌بینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و 

کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان می‌شود.

 

 

حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید

و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.

 
حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنی‌صدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به

مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیف‌‌ترین

امکانات در پاوه و مریوان عملیات می‌کرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود:

«ما از دست بچه‌های احمد متوسلیان عاصی شده‌ایم.» 

 





      

بسم الله الرحمن الرحیم


«علیرضا برخورداری» جانبازی است از یادگاران دفاع مقدس که حالا مجموعه‌ای از ترکش های مختلف، آزار دهنده جسمش شده اما روح بلند او آنچنان است که از حضور در همه میدان‌ها سخن می‌گوید.



 وی در ابتدای صحبت‌های خود گفت: علیرضا برخورداری متولد فروردین 1338 میدان فلاح سابق (ابوذر فعلی) هستم. یک برادر و دو خواهر هستیم. سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. پدرم کارگر انبار بود. مادرم نیز در شرکتی لباس اتو می‌کرد. مادرم سخت کار کرد و ما را بزرگ کرد.

*وضو گرفتن به روش زنانه

در یک خانواده مذهبی زندگی می کردم. مادرم نمازخواندن را یادم داد با این تفاوت که من وضو گرفتن زنانه را از او یاد گرفتم و به سبک مادرم وضو می‌گرفتم و در مدرسه مورد تمسخر همکلاسی هایم قرار گرفتم.

تحصیلاتم را در امامزاده حسن شروع کردم و سه سال آنجا خواندم. تا سوم راهنمایی درس را ادامه دادم، ولی به خاطر مشکلات اقتصادی ادامه تحصیل ندادم. بعد به عنوان کارگر جوشکاری درکارخانه «حدید »مشغول شدم.

 

دای از آن،کارهای زیادی مثل هندوانه فروشی، جگرکی، شاگردی مغازه،خیاطی، نقاشی و... انجام داده‌ام تا کمک خرج خانواده باشم.

سال 57 به خدمت سربازی رفتم و 14 ماه بیشتر خدمت نکردم. آن هم به دستور امام(ره) مبنی بر فرار از پادگان ها. همیشه به عنوان لیدر تظاهرات علیه رژیم در محله فلاح نقش داشتم و در مساجد ابوذر، حجت و امام حسن عسگری(ع) فعالیت می‌کردم. در تظاهراتی که در میدان فلاح پایه‌ریزی کردم. ‌عکس امام را به بادکنک‌های گازی می‌بستم و این گونه تظاهرات به راه انداختم.

یک روز اعلامیه‌های امام را از مشهد به تهران می‌آوردم که در ایستگاه راه‌آهن مورد تعقیب قرار گرفتم. من از راه ریل‌های راه‌آهن تا سه‌راه جوادیه دویدم و شب اعلامیه‌ها را پخش کردم.

هنگامی که امام وارد کشور شد به استقبال امام رفتیم. در آن زمان وقتی به عنوان انتظامات در کمیته استقبال حضور پیدا کردم، برای دیدن امام‌ بالای شاخه درختی رفتم و با هجوم مردم، من از بالای شاخه با پهلو به زمین افتادم و مجروح شدم و در همان حالت صدها نفر از روی بدنم عبور کردند.

*سال 61 آغاز رفتن به جبهه

سال 60 جذب کمیته انقلاب اسلامی شدم. شش ماه اول به عنوان افسر نگهبان کمیته مرکزی بودم و بعد به واحد گشت رفتم. سال 61 اولین حضورم در جبهه بود که به غرب کشور رفتم و به عنوان بسیجی به گیلانغرب رفتم.

 در کوه‌های بازی‌دراز 3 ماه به عنوان یک تک‌تیرانداز حضور داشتم و بعد از سه ماه برگشتم. سپس مجدداً یک سه ماه دیگر به غرب رفتم. در مجموع دو دوره 3 ماهه و یک دوره 18 ماهه در جبهه حضور داشتم، آن هم درقالب تیپ موسی‌بن جعفر که از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی حضور داشتم.

19 مردادماه سال 62 ساعت 5:20 دقیقه دو روز بعد از عملیات والفجر3 مجروح شدم. منطقه مجروحیت گیلانغرب بود. در آنجا تنها وسیله ارتباطی یک دستگاه fax بود که نیروها با هم در ارتباط بودند.

با یکی از دوستان به نام محمد ایلخانی برای مطلع ساختن خانواده از سلامتی خودمان به این مرکز رفتیم که جنگنده‌های عراقی به طرز وسیعی منطقه را بمباران کردند.

در این زمان من در ماشین نشسته بودم که گلوله به نزدیکی ماشین اصابت کرد. به بدنم نگاه کردم، دیدم سر و دستم به شدت زخمی شده، سپس به شیاری پناه بردم که یک دفعه بمبی به نیم متری من خورد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.

در این حال اشهد خودم را گفتم. بعد من را به عنوان شهید داخل وانت قرار دادند، در طول مسیر یک‌ بار به هوش آمدم و دیدم تعداد زیادی مجروح کنارم است.

* 2000 ترکش در بدن

به جرأت می‌توانم بگویم 2 هزار نقطه در بدنم سوراخ شده بود. الان 2000 ترکش در بدنم به ویژه در پاهایم وجود دارد که هر از چند گاهی می‌خارد و از بدن بیرون می‌زند، البته حجم ترکش در پای چپم بیشتر است و انگشت دوم پای چپم نیز قطع شده است.


ترکش های مختلف در بدن

*یک ساعت شهید شده بودم


در آن موقع من را به سرد خانه شهر گیلانغرب انتقال دادند و به عنوان شهید محسوب کردند. آنجا چون حجم شهدا زیاد بود در همان اتاق مجاور سردخانه قرار دادند. یک لحظه احساس سرما کردم و چشمانم را بازکردم و دستم را تکان دادم‌ که پرستاری می‌بیند و می‌گوید او زنده است که این زمان یک ساعت طول کشید.

البته به علت قدرت بدنی بالا و انجام دادن ورزش کشتی‌کج توانایی زیادی داشتم و تا به حال نیز 8 بار عمل جراحی 7 تا 8 ساعته بر روی سر، پا و دستم انجام شده است. یک ماه در بیمارستان آریا بستری شدم و بقیه در بیمارستان بقیة‌الله بودم.

بعداز اینکه من را از شهدا جدا کردند با یک آمبولانس به اسلام ‌آباد غرب بردند و یک عمل جراحی بر روی پایم انجام‌دادند تا جلوی خونریزی را بگیرند، البته در اثر سوراخ‌های زیاد در بدنم به جای خون، کف از آن خارج می‌شد.

 * 30 سال ننشستم

از سال 62 تاکنون به خاطر وجود 2000 ترکش در بدن قادر به نشستن 2 زانو و 4 زانو نیستم و باید حتماً بخوابم. سر و صدای بسیار برای من آزار دهنده است. شدت درد در بدنم در اوایل جانبازی به قدری بود که 4 قرص والیوم می‌خوردم. صدها بار از خدا طلب مرگ کرده‌ام چون نمی‌توانم بنشینم و درست بخوابم و کارهایم را انجام دهم. با این همه تنها بنیاد شهید و امور ایثارگران با 50 درصد جانبازیم موافقت کرده است.

 سال 59 ازدواج کردم‌ که 3 دختر و یک پسر حاصل آن است. همسرم و فرزندانم بسیار به من کمک کرده‌اند. همسرم یک سال به بیمارستان تردد می‌کرد و غمخوار من بود و فرزندانم را طوری تربیت کرده‌ام که مرید واقعی امام و رهبری هستند و سعی کرده‌ام مثل خودم باشند.

سال 63، پایان آخرین مرحله حضور در جبهه بود و در آن برهه مسئول عملیات مبارزه با مواد مخدر کل کشور را برعهده گرفتم. تیم‌هایی چون شعبه (1)، (3) و (5) را برعهده داشتم و تمام عملیات‌های ما درهرمزگان، سیستان و بلوچستان و کرمان انجام می‌دادیم.



*ماجرای مسجد ابوذر

آن شب مسجد ابوذر پر از جمعیت بود و حفاظت این شکلی وجود نداشت. من جلوی در ایستاده بودم و بیرون نیز مملو از جمعیت بود. وقتی ضبط منفجر شد ازدحام زیادی شد و مقام معظم رهبری را به بیمارستان بهارلو واقع در میدان راه‌آهن انتقال دادند. بالگردی آمد و اعلام شد آقا را داریم می‌بریم تا مردم متفرق شوند.

شخصی به نام خلیل بود که مسئول عملیات کمیته بود و شباهت زیادی به آقا داشت. او را در برانکاردی خواباندند و در بالگرد گذاشتند و مردم با دیدن این صحنه متفرق شدند و پزشکان توانستند عمل ابتدایی را انجام بدهند

*سمت های که بر عهده داشتم

درعملیات مرصاد در غرب کشور نیز حضور داشتم و بعد ازجنگ 6 ماه مسئول حفاظت حرم امام را برعهده داشتم. مرزبان مرز بازرگان به مدت یک سال، مسئول ایمنی انتظامی خدمات گمرک ایران، 4 سال جانشین حراست دانشگاه آزاد، 6 سال مدیر حراست اموال و املاک بنیاد شهید، 2 سال معاون حراست فیزیکی سازمان اقتصادی کوثر بنیاد شهید را بر عهده داشتم و یک سال و نیم نیز معاون کل حفاظت فیزیکی وزارت ورزش و جوانان را برعهده دارم.





      




سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ

کد موزیک - سوسا وب تولز :: صدایاب